من در وسط یک جنگل ترسناک (the forest) پرت شده ام، مثل شما که معمولاً در بازی های بقای اول شخص جهان باز هستید. همانطور که به سمت نزدیکترین ساحل میروم، از غرش حیوانات وحشت زده میشوم و برای دفاع از خودم آماده میشوم. اما موجودی ژولیده که مرا تعقیب میکند چند متری جلوتر از من میایستد… و من نیز منتظر میماند تا ببیند چه کار میکنم.
این لحظه ای بود که متوجه شدم بازی the forest این 3 روز آینده را هوشمندانه و به طرز وحشتناکی برای براندازی انتظارات من سپری میکند (منظور من این است در این سه روز بازی هیچگونه زامبی و موجودات وحشتناکی را به سمت من نمیفرستد اما پس سه روز آرامش بخش جنگل آن روی وحشتناکش را به من نمایش میدهد).
داستان بازی the forest
شبه جزیره جنگلی و کوهستانی که به خانه شما تبدیل میشود، در شکوه آرام خود تقریباً شبیه به بت است و از جنگل های سرسبز و حوضچه های درخشان تشکیل شده است. اما چندین قبیله از آدم خواران وحشی و ترسناک نیز در آن زندگی میکنند که قلمروهای خود را با مجسمههای عجیب و غریب از پوست و استخوان انسانهای قربانی شده خود مشخص میکنند.
از همان لحظه ای که برای اولین بار با یکی از آنها برخورد کردم، احساس صلحآمیز و آسان به یک پارانویای دائمی تبدیل شد. همه چیز همیشه کمی بیش از حد ساکت بود، و حتی شاخههایی که با قدم زدن های خودم میشکنند یا خرگوشی که به سرعت از لایه بوتهها بیرون میزند، میتواند باعث پریدن من شود.

برخلاف بسیاری از دشمنان در بازی های ویدیویی، آدم خوارها تهاجمی نیستند و این همان چیزی است که آنها را بسیار ناراحت میکند. بزرگترین پیروزی بازی The Forest، حفظ خود در مقابل این موجودات است. گاهی فرار میکنند، گاهی اوقات آنها شما را در فاصلهای ایمن دنبال میکنند تا بفهمند پایگاه شما کجاست تا بتوانند به دوستان خود گزارش دهند. گاهی اوقات آنها به طور وحشیانهای به شما حملهور میشوند، اما اگر عقب نشینی نکردید کوتاهی نکنید و آنها را بکشید چون دیگر انتخاب دیگری برای شما باقی نمانده.
این احساس که من این جنگلها را با دشمنان هوشمند وحشی تقسیم میکردم، باعث ایجاد لرز واقعی در من میشد. تفاوت های جالب و قابل مشاهده ای در رفتار بین قبایل مختلف، بین افراد در یک قبیله، و حتی نگرش های متنی بر اساس تعداد آنها وجود دارد که از شما بیشتر است، چه زمانی از روز است و چقدر محیط را با سیستم پایه سازی ساده اما کاربردی تغییر داده اید.
این احساس که من این جنگل ها را با دشمنان باهوش با ظرفیت عقلانیت و تصمیم گیری های پیچیده تقسیم می کنم، باعث لرزش واقعی من شد. این ترسی فراتر از تعقیب چیزی است که فقط می خواهد شما را در سریع ترین زمان ممکن بکشد. در حالی که مهارتهایم را به عنوان یک بقای بیابان، طلسمگر و جنگجوی تبر تقویت میکردم، همچنین احساس میکردم کمی انسانشناس هستم – تجربهای بدیع و جذاب که قبلاً هرگز در چنین بازیای با آن مواجه نشده بودم.
در زیر سطح، همه چیز می تواند کمی ناامید کننده تر شود. یکی از موارد مهم این است که بنا به دلایلی The Forest هیچ تنظیمات تنظیم گاما ندارد، و به طور پیشفرض کم نور است، بسیاری از غارهای حیاتی داستان را کاملاً تاریک میکند تا بتوان بدون تاریک کردن اتاق اطراف من بازی کرد. تنها منبع نور تجدید پذیر شما یکی از آن فندک های کوچکی است که به سختی به شما اجازه می دهد به اندازه دست دراز شده خود را ببینید و این باعث گم شدن من میشد. استفاده از تاریکی برای ایجاد تنش میتواند عالی باشد، اما این بیش از حد است.
0 دیدگاه